گاهی خیال میکنی که به دنبالت میدود، صدایت میزند، تا کتابی که نوشته است را به تو برساند، تا بخوانی، تا احساس کنی و آن خانه ای که برایت ساخته است را شهر بنامی، گاهی تورا از پایان میترساند، گاهی از شروع، گاهی از فردا میترساند و گاه میگوید از دیروز، گاه نقاشی میکند شخصیت های کتابش را خوش و گاه هم خشمگین، گاه میسازد قوانین شهر کتابش را سخت و گاه عجیب،او نویسنده ایست تاریخی، عمری دارد به قدر عمر زمان، نوشته است هزاران کتاب و میبیند که چگونه میدوی همراه او، و صدایت میزند، آنقدر که تورا روی کولش بنشاند.
به خود میایی، میبینی شدی برده ی او، قلاده ای از جنس باور بافته شده به دور گردنت، پارس میکنی به سوی دیگر طرفداران دیگر کتاب های او، و فریاد میکشی " این کتاب درست است" و فریاد میشنوی " این مسیر درست است" ، و شروع میکنی به پدید آوردن آن کتاب در زندگانی.
کم کم میشوی همراه شخصیتی داستانی، خانه را چون کتاب گفته کشور میپنداری، و هرکه نخواهد کتابت را ، کافر میدانی، خود را مجاز میدانی، به کشتار او، او هم میجنگد تا کند تورا سرنگون، صدا میکنی برای خود همراهانی از جنس خودت، با لباسی که طعم خون را میخواهد، و تاریختان میشود جنگ و جنگ و جنگ، قلم نویسندگانتان بوی مرگ باور میگیرد، و آنگاه که خون باور در رگ هایت فوران میکند، آتش میشود به سوی دشمنت، اگر کشته شوی شهید میخوانی نامت را ، بس خنده دار است، که هر مکتبی دارد شهیدانی، و کدام یک است راز زندگانی؟
واو با عصایش قدم میزند، میان مردمان، میان جنگ ها، میخندد و مینویسد، راز دیگری از زندگانی، و آرام با جوهر سرنوشت بر جای نام نویسنده مینویسد "دین"!