بهم گفتی قوی باشم
تو من فقط یه ادریسیه کوچیکم
که کنار سایه ها
رنگی به جز سایه ندید
به جز تاریکی
لمس گرمی نچشید
و هر بار از خودش میپرسید
تیغ داشت؟
لطیف بود؟
نمیدونم
دوسش داشتم
دوسش دارم
قلبم میگه دوستش خواهم داشت
اما از تیغ های روی دستم که بهم دادن میترسم
قلبم هر بار اونهارو میبنده
قایمشون میکنه چون
اون تورو بیشتر از من دوست داره!
در این روشنایی تاریک
مه غلیظ پوشیده شهر را
کسی امید نداره به فردا
کسی امید نداره به فردا!