اگه من متوهمم، پس شما هم توهماتمید!

به گردنم بندازید تا فراموشی رو به یاد بیارید!

اگه من متوهمم، پس شما هم توهماتمید!

به گردنم بندازید تا فراموشی رو به یاد بیارید!

تمام چیزی که باید بدونی همینه که
من یه نویسندم!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیان» ثبت شده است

دریایی سیاه

جمعه, ۴ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۲۱ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

و مانده بود درون نفس های من

سرمایی برخواسته از دریای سیاه روح من

موجش میغلتید به دور نفس هایم

میدرید آفتاب های فردایم

ماه آمد و بیش جلایش داد

تشنگی مبتلا به دریایی سیاهم داد

ماه تنها

سه شنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۳۴ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

🍂ماه، تنها در کنج شب گرفتار نخ هایی آویزان بود

🍂نوشیده نور خورشید و دارد صدای دریا

🍂خو گرفته با چشمان تنهای تو بود

🍂میبیند که میرقصی بی مسیر برای فردا

🍂سپیده دم ماه را چنگ زد و شد ناپدید از چشم ما

🍂زدیم تازیانه بر قلم که نیست بدتر از این چاه

🍂لحظه لحظه خوابید در بستر ساعت 

🍂و من شب را نزیسته ام

🍂آرام آرام در کنار پنجره بر شانه انتظار

🍂تمام روز را بی خنده گریسته ام

ما یاد گرفتیم...

دوشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۱، ۰۳:۲۰ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

بعضی از ما یاد گرفتیم جای بقیه حرف بزنیم

چون فراموش میکنیم اونها هم زبون دارن 

و اگه دلشون بخواد میتونن نظر بدن

میتونن مخالفت کنن

میتونن فراموش و یا به یاد بیارن

اما یسری از ما باید یادآور بشیم

گاهی حتی دلیلشم نمیدونیم

اما میگیم خوبه

گناهه

ثوابه

بده

خلاصه هر بهونه ای میارریم که بگیم

آی تویی که حرف نمیزنی

من بهتر میدونم تو اون حرفای نگفتت چیا ریخته شده!

مرگ چیه

پنجشنبه, ۴ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۳۶ ق.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

دقت کردین، اکثر دلایلی که برای مرگ کسی گریه میکنیم خودخواهانست؟

گریه میکنیم چون پدرمون بود

دلتنگش میشیم

نمیتونیم دوریشو تحمل کنیم

گریه میکنیم چون همکارمون بود

کسی جز اون نمیتونست کارامونو انجام بده

یا حتی گریه میکنیم چون اون سر دنیا فقیر بود

نمیخوایم دنیا اینطور باشه

چون انگار اینطوری بی رحمانست

ما گریه میکنیم برای افکارمون

نه برای بدن هایی که دیگه جونی ندارن!

برخیز

سه شنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۱، ۰۵:۱۳ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

شد رسوا اقتدار قامت عقل
آنگاه که شد رهنما از ابتدا، فطرت رذل
صدا کرد کینه را و گفت درود
زین پس در این غم خانه خواهی سرود
گم گشت به جرم حقیقت سرشت
کودکان عقل مردند در این سرنوشت
ای مرده در تن زندگان فریب
برخیز و بدان تویی شد در اینجا غریب
بدان سر فردا و نکن این غفلت تماشا
بدان که میسازد تلاش قدمت کیمیا

نظرسنجی*

دوشنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۱، ۰۱:۱۰ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

اگه خونتون میتونست حرف بزنه راجب شما و خونوادتون چی میگفت؟

کدوم بخش از خونتون از شما متنفره؟ نظرش راجبتون چیه؟

کدوم بخش از خونتون عاشقتونه؟ راجبتون چه فکری میکنه؟

من منم!

يكشنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۴۰ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

من عاشق مردمم
اما میتونم روز ها ازشون متنفر باشم
من رو یک متنفر نخون
من متنفر از خیلی از غذاهام
اما روزایی مطمئن نیستم چطور میتونم ازشون بگذرم
من رو یک عاشق نخون
من عاشق بچه هام
اما روزهایی میان که تنفر تنها اسمیه که میتونم رو احساسم بزارم
من رو یه متنفر نخون
و من احساس میکنم
منطقی فکر میکنم
گاهی عاشقم و متنفرم
گاهی مهربون و سنگدلم
و من روز هایی حتی وجود ندارم
و تو هیچوقت نمیفهمی من واقعا کجا وجود دارم
کجا احساس میکنم و کجا دیوانه میشم
کجا حرف میزنم و کجا سکوت میکنم
ادعا نکن من رو میشناسی
حتی خدا هم دیگه نمیدونه کجای کار شیطون اشتباه بوده!

اطمینان باطل

شنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۱۴ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۱ نظر

گاهی تصمیم میگیری بری و جلوی سنتا بایستی

فریاد میزنی در مقابل سکوت هایی که تصویب شدن

تورو بر میدارن

بهت لقب ارازل میدن

جلوت سنگر میبندن

و به دستایی که با خون خودت آلبوده شده تفنگ میزنن

بهت لقب دیوونه میدن

و من

من

آره.....اطمینان دارم

به نداشتن اطمینانی که از این اطمینان ها گرفتم!

گمگشته در معنا

جمعه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۲۳ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۱ نظر

این عقل نمیفهمد دگر فرق آب یا شراب را
شاید که چشمان من نمیدانند صداقت رنگ را
گریه امشب با مزاج غرور هم پا نیست
شاید که همبازی من، دروغ، امشب دگر بی جان نیست
مانده ام میام هستی و نیستی این سر حقیقت
معلق مانده ام در هوای جسد های آیا صداقت
نمیدانم با جنس چه خوانده میشود
این پیچک خزیده در رگ هایم
روح مینالد از خزش نادانی بر پوست تنش
این آتش جهنمیست به خیال تن
و میسوزد هر آنگاه که کلامی
میسپارد به روح عقل

جسم دیروز

پنجشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۱۳ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۳ نظر

وقتی که روحی میرود از خانه ی جسم،

نمیدانم روح را شجاع بنامم،

یا گریزان از ساعت های فردا،

نمیدانم جسم را گناهکار بنامم،

یا در انتظار معشوقه ای تازه برای بپیوند،

اما میدانم همه ی آنچه جسم بود،

از دیروز ها بود،

و روحی که فردا خواهد آمد،

هیچگاه جسم دیروز را نخواهد شنید،

هیچگاه همان طعم اشک هارا نخواهد چشید،

هیچوقت آن نقاشی لبخند هارا نخواهد دید،

و هیچگاه همان لمس هارا نخواهد دید،

میدانم همه آنچه جسم بود،

دقایقی از دیروز بود!