اگه من متوهمم، پس شما هم توهماتمید!

به گردنم بندازید تا فراموشی رو به یاد بیارید!

اگه من متوهمم، پس شما هم توهماتمید!

به گردنم بندازید تا فراموشی رو به یاد بیارید!

تمام چیزی که باید بدونی همینه که
من یه نویسندم!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غمگین» ثبت شده است

شیرینی تلخ

پنجشنبه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۲۵ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

نوازش های روزانه ی آدمک های قلبم
بار ها توی مغزم تکرار میشن

برای خودشون مقامی میشن

آیا قراره این پادشاه

همه چیز رو بسوزه
یا برای اولین بار
توی قلبم گل های بدون تیغ بکاره؟!

انگار زمان بهم یه سیب سرخ تعارف میکنه

و جز چشیدن راهی برای فهمیدن مرگ یا زندگی ندارم
روز ها کنار تو‌ نمیگذرن

بلکه سوار بر قایقی میشن و توی احساساتم تمام دریاشو سیر میکنن

موج هامو میشکنن و صدای ماهی هامو به عمق میبرن
تلخه یا شیرین؟
انگار یه تلخیه خیلی شیرین
یا یه شیرینیه خیلی تلخ
نمیدونم،
این قلبمه که انتخواب میکنه
نه من

و تو

تورو هم اون انتخاب کرده

نه من!

گل دروغ

دوشنبه, ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ۰۶:۲۱ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

روزگاری در افکارت کاشته شدم

من را به باغ‌ دهان آوردی

بر گوش های من زمزمه کردی

نام تو دروغ است

و مرا

گلی سوزنده را

با رنگی خنک پوشاندی

رنگی که حقیقت نام بود

و هیچگاه نفهمیدم که چرا در سرزمین آدمیان

بر تن من لباس برادرم، حقیقت میرود...

 

تنهایی

يكشنبه, ۱۴ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۱۶ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

و تنهایی در سرزمین ابدیت ماندگار شد

قصری از خیال را برای قدم هایش گزید

عبایش را به دور گلوی احساس کشید

و غم فریاد زنان به خانهی راوی پناه آورد

نزدیکی دور

سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۲:۰۶ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۱ نظر

 

جدایی تنمان را به سوی خود میکشاند
اشک کودکی خندان میشود در قلمرو گونه هایم
نمیدانم سرنوشت همیشه
اینگونه خنده را به لب های خود میبافد
یا که فقط بازیگری هستیم
در نمایشگاه زندگانی او
خیابان های شهر امشب
بی قطره ای سخت بارانی اند
نام تو نه در چشمانم
اما در گوش هایم دیده میشود
و در دهانم شنیده میشود

انگار که توهم و خیال
سرزمین عقل بی حصارم را به نام خود کردند
سبزه های تفکرم را با دستان خویش میکارند
و درختان منطقم را آنها بارور میکنند
میخندم
آنقدر بلند که دور هم آنرا نزدیک بشنود
میگریم
آنقدر شدید که توفان هم
لباس بارانش را برای چشمانم از تن رها کند