دریایی سیاه
و مانده بود درون نفس های من
سرمایی برخواسته از دریای سیاه روح من
موجش میغلتید به دور نفس هایم
میدرید آفتاب های فردایم
ماه آمد و بیش جلایش داد
تشنگی مبتلا به دریایی سیاهم داد
و مانده بود درون نفس های من
سرمایی برخواسته از دریای سیاه روح من
موجش میغلتید به دور نفس هایم
میدرید آفتاب های فردایم
ماه آمد و بیش جلایش داد
تشنگی مبتلا به دریایی سیاهم داد
تو همانی
همان مسیر خشکیده برای درختان احساس من
همان ستاره ی مرده
به انتظار لطف شب های من
همان گل سرخ دو روزه
نشسته چشم به راه باغ صد ساله ی منن
تو همانی
همان عشقی خط خطی شده
در مقابل جوهر احساس من!
بعضی از ما یاد گرفتیم جای بقیه حرف بزنیم
چون فراموش میکنیم اونها هم زبون دارن
و اگه دلشون بخواد میتونن نظر بدن
میتونن مخالفت کنن
میتونن فراموش و یا به یاد بیارن
اما یسری از ما باید یادآور بشیم
گاهی حتی دلیلشم نمیدونیم
اما میگیم خوبه
گناهه
ثوابه
بده
خلاصه هر بهونه ای میارریم که بگیم
آی تویی که حرف نمیزنی
من بهتر میدونم تو اون حرفای نگفتت چیا ریخته شده!
ریشه گیتار کرده ام در خاک تر تاریخ
دست به دست هم میدهند ابرووانت
به هنگام شنیدن اسم سالانه ی من
شده ام دشنام آنگاه که اسمم میدود در قلمرو گوش
بیش از آنم
بیش از سکه هایی بلعیده شده با زر
بیش از لباس های لمس شده با پارگی
تو میگویی که من آشنای چشمان تو ام
اما به هنگام گشودن نام من
نیست جز ندامت بر زبان تو
من آنم که گر باشم شوم پاداش
گاه میشوم سنگینی قلب پدری
و گاه چال گونه ی فرزندی
سرودند آواز نام مرا بیچارگی
می آیم و میسرایم قدمی
و جاده هایی میدوند
آنگاه که رد پایم میبوسد زمین را
و تو خواهی خواست که کدامین ورق را بخوانی
کدام وارونه پوشیده است و کدام درست
نخوان مرا در قفس بیچارگی
که من زندان بان لبخندم و تو نمیدانی