دریایی سیاه
و مانده بود درون نفس های من
سرمایی برخواسته از دریای سیاه روح من
موجش میغلتید به دور نفس هایم
میدرید آفتاب های فردایم
ماه آمد و بیش جلایش داد
تشنگی مبتلا به دریایی سیاهم داد
و مانده بود درون نفس های من
سرمایی برخواسته از دریای سیاه روح من
موجش میغلتید به دور نفس هایم
میدرید آفتاب های فردایم
ماه آمد و بیش جلایش داد
تشنگی مبتلا به دریایی سیاهم داد
به فردا بگ که شاید بیشتر از امروز نباشم
بهش بگو بهم قول بده خاطراتمو برای هر فردا نگه داره
به فردا بگو شاید درگیر گذشته ها باشم
بهش بگو زورشو بیشتر کنه و منو از دست گذشته نجات بده
به فردا بگو که نمیدونم اون رو خواهم دید اما
اگه بدونم که نخواهم دید امروز رو زندگی خواهم کرد...
کتی پاره به تن مردمان سرزمینم بود
زمستان بود
و زمین هر بار بالا تر میرفت
حال آنقدر بالا رفته بودیم که جز سرما
مردمی در بین ما قدم نمیزد
می آمدند
فتحمان میکردند
و دست های ما یخ زده برای پایین رفتن از این سرما
و در دنیایی که شب بود و شب بود و شب
خورشید نیز مهتابی بود
ریشه گیتار کرده ام در خاک تر تاریخ
دست به دست هم میدهند ابرووانت
به هنگام شنیدن اسم سالانه ی من
شده ام دشنام آنگاه که اسمم میدود در قلمرو گوش
بیش از آنم
بیش از سکه هایی بلعیده شده با زر
بیش از لباس های لمس شده با پارگی
تو میگویی که من آشنای چشمان تو ام
اما به هنگام گشودن نام من
نیست جز ندامت بر زبان تو
من آنم که گر باشم شوم پاداش
گاه میشوم سنگینی قلب پدری
و گاه چال گونه ی فرزندی
سرودند آواز نام مرا بیچارگی
می آیم و میسرایم قدمی
و جاده هایی میدوند
آنگاه که رد پایم میبوسد زمین را
و تو خواهی خواست که کدامین ورق را بخوانی
کدام وارونه پوشیده است و کدام درست
نخوان مرا در قفس بیچارگی
که من زندان بان لبخندم و تو نمیدانی