گاهی
درد ها پاره ای از لباس یاد میشوند، میروند در گوشه ی پر سایه ی ذهن تو، و هر چند روز یک بار سنگی پرت میکنند، میزنند تا زخمی کنند، آنقدر میخوری تا یاد بگیری رسم جنگیدن را، رسم رقصیدن با پرواز سنگ را.
گاهی
درد ها فراموش میشوند، فراموش که نه، فقط میروند توی سایه ها پنهان میشوند و تو، دور تا دورشان را حصار میکشی، و تنها صدای دیواری را میشنوی که ساخته ای، نمیدانم آن موقع تو خوشبختی یاکه بیچاره.
گاهی
درد ها تجربه میشوند، در نور پا به پایت قدم میگذارند، دستانت را میگیرند و از خیابان زندگی ردت میکنند، به آنها تکیه میدهی بی آنکه زمینت بزنند.
گاهی
هم درد ها هنرمند میشوند، میروند در دستانت، میشوند قلم و مینویسند نوشته، میشوندرنگ و میشوند نقش، میشوند مداد و میشوند طرح.
تو کدام درد را میشناسی؟