اگه من متوهمم، پس شما هم توهماتمید!

به گردنم بندازید تا فراموشی رو به یاد بیارید!

اگه من متوهمم، پس شما هم توهماتمید!

به گردنم بندازید تا فراموشی رو به یاد بیارید!

تمام چیزی که باید بدونی همینه که
من یه نویسندم!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بلاگ بیان» ثبت شده است

من منم!

يكشنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۴۰ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

من عاشق مردمم
اما میتونم روز ها ازشون متنفر باشم
من رو یک متنفر نخون
من متنفر از خیلی از غذاهام
اما روزایی مطمئن نیستم چطور میتونم ازشون بگذرم
من رو یک عاشق نخون
من عاشق بچه هام
اما روزهایی میان که تنفر تنها اسمیه که میتونم رو احساسم بزارم
من رو یه متنفر نخون
و من احساس میکنم
منطقی فکر میکنم
گاهی عاشقم و متنفرم
گاهی مهربون و سنگدلم
و من روز هایی حتی وجود ندارم
و تو هیچوقت نمیفهمی من واقعا کجا وجود دارم
کجا احساس میکنم و کجا دیوانه میشم
کجا حرف میزنم و کجا سکوت میکنم
ادعا نکن من رو میشناسی
حتی خدا هم دیگه نمیدونه کجای کار شیطون اشتباه بوده!

گمگشته در معنا

جمعه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۲۳ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۱ نظر

این عقل نمیفهمد دگر فرق آب یا شراب را
شاید که چشمان من نمیدانند صداقت رنگ را
گریه امشب با مزاج غرور هم پا نیست
شاید که همبازی من، دروغ، امشب دگر بی جان نیست
مانده ام میام هستی و نیستی این سر حقیقت
معلق مانده ام در هوای جسد های آیا صداقت
نمیدانم با جنس چه خوانده میشود
این پیچک خزیده در رگ هایم
روح مینالد از خزش نادانی بر پوست تنش
این آتش جهنمیست به خیال تن
و میسوزد هر آنگاه که کلامی
میسپارد به روح عقل

جسم دیروز

پنجشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۱۳ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۳ نظر

وقتی که روحی میرود از خانه ی جسم،

نمیدانم روح را شجاع بنامم،

یا گریزان از ساعت های فردا،

نمیدانم جسم را گناهکار بنامم،

یا در انتظار معشوقه ای تازه برای بپیوند،

اما میدانم همه ی آنچه جسم بود،

از دیروز ها بود،

و روحی که فردا خواهد آمد،

هیچگاه جسم دیروز را نخواهد شنید،

هیچگاه همان طعم اشک هارا نخواهد چشید،

هیچوقت آن نقاشی لبخند هارا نخواهد دید،

و هیچگاه همان لمس هارا نخواهد دید،

میدانم همه آنچه جسم بود،

دقایقی از دیروز بود!

درد رخ

سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۵۴ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

گاهی

درد ها پاره ای از لباس یاد میشوند، میروند در گوشه ی پر سایه ی ذهن تو، و هر چند روز یک بار سنگی پرت میکنند، میزنند تا زخمی کنند، آنقدر میخوری تا یاد بگیری رسم جنگیدن را، رسم رقصیدن با پرواز سنگ را‌.

گاهی

درد ها فراموش میشوند، فراموش که نه، فقط میروند توی سایه ها پنهان میشوند و تو، دور تا دورشان را حصار میکشی، و تنها صدای دیواری را میشنوی که ساخته ای، نمیدانم آن موقع تو خوشبختی یاکه بیچاره.

گاهی

درد ها تجربه میشوند، در نور پا به پایت قدم میگذارند، دستانت را میگیرند و از خیابان زندگی ردت میکنند، به آنها تکیه میدهی بی آنکه زمینت بزنند.

گاهی

هم درد ها هنرمند میشوند، میروند در دستانت، میشوند قلم و مینویسند نوشته، میشوندرنگ و میشوند نقش، میشوند مداد و میشوند طرح.

تو کدام درد را میشناسی؟