در سرزمین گم شدگی ها
خیال میکنم که پیدا گشته ام
اما آنچه بیدار میشود در سرزمینم
چیزی جز سایه ی خوابیده به زیر هیولایم نیست
هیولایی که میداند لبخند هایم با خنجر گریه فرار میکنند
هیولایی که میداند که غروب ماه هایم در کدام سیاره است
فرار میکنم
میگویم
هیولا چیزی جز توهم توهمات من نیست
به صحرای خرد
میرسد رود احساس
میدود در میان کاکتوس های عقل
تن بی رنگش زخم های آسمانی رنگ میگیرد
قطره قطره اش با تیغ های کاکتوسان فراموش میشود
میخورد خرد
آرام آرام دودندگی های احساس خیس را
زمین خشکیده ی خرد
میدمد ترک را به پوست خویش
ذره ذره نوشیده میشود احساس
در صدای تاریک مرگ
آسمان
تن نرم ابر را خنجر خویش کرد
و بوسه ی باد را
همچون ربانی به دور شمشیرش کرد
بر تن زمین زخم کشید و بر روی ترک هایش
یاقوت هایی گل نام به زمین آویختند
پاییز
همان سرمایی بود
که گرم در تنم میدرخشید
توهمی بود به سبک حقیقت
و حقیقتی به صداقت دروغ
جهانی سبز نبود
اما به رنگ خورشید میوزید
و پاره میکرد
هر زوزه ی گرگان را...