اگه من متوهمم، پس شما هم توهماتمید!

به گردنم بندازید تا فراموشی رو به یاد بیارید!

اگه من متوهمم، پس شما هم توهماتمید!

به گردنم بندازید تا فراموشی رو به یاد بیارید!

تمام چیزی که باید بدونی همینه که
من یه نویسندم!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است

ما یاد گرفتیم...

دوشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۱، ۰۳:۲۰ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

بعضی از ما یاد گرفتیم جای بقیه حرف بزنیم

چون فراموش میکنیم اونها هم زبون دارن 

و اگه دلشون بخواد میتونن نظر بدن

میتونن مخالفت کنن

میتونن فراموش و یا به یاد بیارن

اما یسری از ما باید یادآور بشیم

گاهی حتی دلیلشم نمیدونیم

اما میگیم خوبه

گناهه

ثوابه

بده

خلاصه هر بهونه ای میارریم که بگیم

آی تویی که حرف نمیزنی

من بهتر میدونم تو اون حرفای نگفتت چیا ریخته شده!

برخیز

سه شنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۱، ۰۵:۱۳ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

شد رسوا اقتدار قامت عقل
آنگاه که شد رهنما از ابتدا، فطرت رذل
صدا کرد کینه را و گفت درود
زین پس در این غم خانه خواهی سرود
گم گشت به جرم حقیقت سرشت
کودکان عقل مردند در این سرنوشت
ای مرده در تن زندگان فریب
برخیز و بدان تویی شد در اینجا غریب
بدان سر فردا و نکن این غفلت تماشا
بدان که میسازد تلاش قدمت کیمیا

نظرسنجی*

دوشنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۱، ۰۱:۱۰ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

اگه خونتون میتونست حرف بزنه راجب شما و خونوادتون چی میگفت؟

کدوم بخش از خونتون از شما متنفره؟ نظرش راجبتون چیه؟

کدوم بخش از خونتون عاشقتونه؟ راجبتون چه فکری میکنه؟

من منم!

يكشنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۴۰ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

من عاشق مردمم
اما میتونم روز ها ازشون متنفر باشم
من رو یک متنفر نخون
من متنفر از خیلی از غذاهام
اما روزایی مطمئن نیستم چطور میتونم ازشون بگذرم
من رو یک عاشق نخون
من عاشق بچه هام
اما روزهایی میان که تنفر تنها اسمیه که میتونم رو احساسم بزارم
من رو یه متنفر نخون
و من احساس میکنم
منطقی فکر میکنم
گاهی عاشقم و متنفرم
گاهی مهربون و سنگدلم
و من روز هایی حتی وجود ندارم
و تو هیچوقت نمیفهمی من واقعا کجا وجود دارم
کجا احساس میکنم و کجا دیوانه میشم
کجا حرف میزنم و کجا سکوت میکنم
ادعا نکن من رو میشناسی
حتی خدا هم دیگه نمیدونه کجای کار شیطون اشتباه بوده!

اطمینان باطل

شنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۱۴ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۱ نظر

گاهی تصمیم میگیری بری و جلوی سنتا بایستی

فریاد میزنی در مقابل سکوت هایی که تصویب شدن

تورو بر میدارن

بهت لقب ارازل میدن

جلوت سنگر میبندن

و به دستایی که با خون خودت آلبوده شده تفنگ میزنن

بهت لقب دیوونه میدن

و من

من

آره.....اطمینان دارم

به نداشتن اطمینانی که از این اطمینان ها گرفتم!

جسم دیروز

پنجشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۱۳ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۳ نظر

وقتی که روحی میرود از خانه ی جسم،

نمیدانم روح را شجاع بنامم،

یا گریزان از ساعت های فردا،

نمیدانم جسم را گناهکار بنامم،

یا در انتظار معشوقه ای تازه برای بپیوند،

اما میدانم همه ی آنچه جسم بود،

از دیروز ها بود،

و روحی که فردا خواهد آمد،

هیچگاه جسم دیروز را نخواهد شنید،

هیچگاه همان طعم اشک هارا نخواهد چشید،

هیچوقت آن نقاشی لبخند هارا نخواهد دید،

و هیچگاه همان لمس هارا نخواهد دید،

میدانم همه آنچه جسم بود،

دقایقی از دیروز بود!

یکی بود یکی نبود

چهارشنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۲:۳۷ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۴ نظر

یکی بود، یکی هم نبود

زیر گنبد برنده ای که کبود نبود

خون کسایی که نبود

چکه میکرد رو اونکه بود

حالا اونی که نبود کی بود؟

نمیدونم تقدیر بود

سرنوشت بود

به قول یسریا خواست خدا بود که مرده بود

خنده های دوران دیروز هامون بود

هر چی که بود انگاری فقط بود

بدون اینکه بدونیم شدیم نبود

اونکه بود کی بود؟

اونم نبود

یادش رفت وجودشو حاضر کنه

پس شد چی؟

یکی نبود، یکی دیگه هم نبود

آفرین عمو

درد رخ

سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۵۴ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۰ نظر

گاهی

درد ها پاره ای از لباس یاد میشوند، میروند در گوشه ی پر سایه ی ذهن تو، و هر چند روز یک بار سنگی پرت میکنند، میزنند تا زخمی کنند، آنقدر میخوری تا یاد بگیری رسم جنگیدن را، رسم رقصیدن با پرواز سنگ را‌.

گاهی

درد ها فراموش میشوند، فراموش که نه، فقط میروند توی سایه ها پنهان میشوند و تو، دور تا دورشان را حصار میکشی، و تنها صدای دیواری را میشنوی که ساخته ای، نمیدانم آن موقع تو خوشبختی یاکه بیچاره.

گاهی

درد ها تجربه میشوند، در نور پا به پایت قدم میگذارند، دستانت را میگیرند و از خیابان زندگی ردت میکنند، به آنها تکیه میدهی بی آنکه زمینت بزنند.

گاهی

هم درد ها هنرمند میشوند، میروند در دستانت، میشوند قلم و مینویسند نوشته، میشوندرنگ و میشوند نقش، میشوند مداد و میشوند طرح.

تو کدام درد را میشناسی؟

نزدیکی دور

سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۲:۰۶ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۱ نظر

 

جدایی تنمان را به سوی خود میکشاند
اشک کودکی خندان میشود در قلمرو گونه هایم
نمیدانم سرنوشت همیشه
اینگونه خنده را به لب های خود میبافد
یا که فقط بازیگری هستیم
در نمایشگاه زندگانی او
خیابان های شهر امشب
بی قطره ای سخت بارانی اند
نام تو نه در چشمانم
اما در گوش هایم دیده میشود
و در دهانم شنیده میشود

انگار که توهم و خیال
سرزمین عقل بی حصارم را به نام خود کردند
سبزه های تفکرم را با دستان خویش میکارند
و درختان منطقم را آنها بارور میکنند
میخندم
آنقدر بلند که دور هم آنرا نزدیک بشنود
میگریم
آنقدر شدید که توفان هم
لباس بارانش را برای چشمانم از تن رها کند

نقاشی ستاره

دوشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۳۹ ب.ظ | Tourmaline Mask | ۲ نظر

نقاشی از آرزو هایم بر روی ورق زندگی کشیدم
ستاره هایی بی رقیب برای ماه
درخششی پر نام تر از خورشید کهکشان ها
اما روح من دید که چگونه
کابوس هایم بر روی ورق
جسد آرزو را به تن کرده بودند
بال های فرشتگان بی گناه را
با گناهشان هدیه ای برای شیطان کرده بودند
و من خیال کردم که ستاره های سپیدم
خون هایی به رنگ گناه میریختند.