اگه خونتون میتونست حرف بزنه راجب شما و خونوادتون چی میگفت؟
کدوم بخش از خونتون از شما متنفره؟ نظرش راجبتون چیه؟
کدوم بخش از خونتون عاشقتونه؟ راجبتون چه فکری میکنه؟
اگه خونتون میتونست حرف بزنه راجب شما و خونوادتون چی میگفت؟
کدوم بخش از خونتون از شما متنفره؟ نظرش راجبتون چیه؟
کدوم بخش از خونتون عاشقتونه؟ راجبتون چه فکری میکنه؟
من عاشق مردمم
اما میتونم روز ها ازشون متنفر باشم
من رو یک متنفر نخون
من متنفر از خیلی از غذاهام
اما روزایی مطمئن نیستم چطور میتونم ازشون بگذرم
من رو یک عاشق نخون
من عاشق بچه هام
اما روزهایی میان که تنفر تنها اسمیه که میتونم رو احساسم بزارم
من رو یه متنفر نخون
و من احساس میکنم
منطقی فکر میکنم
گاهی عاشقم و متنفرم
گاهی مهربون و سنگدلم
و من روز هایی حتی وجود ندارم
و تو هیچوقت نمیفهمی من واقعا کجا وجود دارم
کجا احساس میکنم و کجا دیوانه میشم
کجا حرف میزنم و کجا سکوت میکنم
ادعا نکن من رو میشناسی
حتی خدا هم دیگه نمیدونه کجای کار شیطون اشتباه بوده!
گاهی تصمیم میگیری بری و جلوی سنتا بایستی
فریاد میزنی در مقابل سکوت هایی که تصویب شدن
تورو بر میدارن
بهت لقب ارازل میدن
جلوت سنگر میبندن
و به دستایی که با خون خودت آلبوده شده تفنگ میزنن
بهت لقب دیوونه میدن
و من
من
آره.....اطمینان دارم
به نداشتن اطمینانی که از این اطمینان ها گرفتم!
این عقل نمیفهمد دگر فرق آب یا شراب را
شاید که چشمان من نمیدانند صداقت رنگ را
گریه امشب با مزاج غرور هم پا نیست
شاید که همبازی من، دروغ، امشب دگر بی جان نیست
مانده ام میام هستی و نیستی این سر حقیقت
معلق مانده ام در هوای جسد های آیا صداقت
نمیدانم با جنس چه خوانده میشود
این پیچک خزیده در رگ هایم
روح مینالد از خزش نادانی بر پوست تنش
این آتش جهنمیست به خیال تن
و میسوزد هر آنگاه که کلامی
میسپارد به روح عقل
یکی بود، یکی هم نبود
زیر گنبد برنده ای که کبود نبود
خون کسایی که نبود
چکه میکرد رو اونکه بود
حالا اونی که نبود کی بود؟
نمیدونم تقدیر بود
سرنوشت بود
به قول یسریا خواست خدا بود که مرده بود
خنده های دوران دیروز هامون بود
هر چی که بود انگاری فقط بود
بدون اینکه بدونیم شدیم نبود
اونکه بود کی بود؟
اونم نبود
یادش رفت وجودشو حاضر کنه
پس شد چی؟
یکی نبود، یکی دیگه هم نبود
آفرین عمو
گاهی
درد ها پاره ای از لباس یاد میشوند، میروند در گوشه ی پر سایه ی ذهن تو، و هر چند روز یک بار سنگی پرت میکنند، میزنند تا زخمی کنند، آنقدر میخوری تا یاد بگیری رسم جنگیدن را، رسم رقصیدن با پرواز سنگ را.
گاهی
درد ها فراموش میشوند، فراموش که نه، فقط میروند توی سایه ها پنهان میشوند و تو، دور تا دورشان را حصار میکشی، و تنها صدای دیواری را میشنوی که ساخته ای، نمیدانم آن موقع تو خوشبختی یاکه بیچاره.
گاهی
درد ها تجربه میشوند، در نور پا به پایت قدم میگذارند، دستانت را میگیرند و از خیابان زندگی ردت میکنند، به آنها تکیه میدهی بی آنکه زمینت بزنند.
گاهی
هم درد ها هنرمند میشوند، میروند در دستانت، میشوند قلم و مینویسند نوشته، میشوندرنگ و میشوند نقش، میشوند مداد و میشوند طرح.
تو کدام درد را میشناسی؟
آسمان
تن نرم ابر را خنجر خویش کرد
و بوسه ی باد را
همچون ربانی به دور شمشیرش کرد
بر تن زمین زخم کشید و بر روی ترک هایش
یاقوت هایی گل نام به زمین آویختند